معرفی کتاب قصه دلبری(شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی به روایت همسر)

ساخت وبلاگ

معرفی کتاب قصه دلبری(شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی به روایت همسر)/ نوشته محمدعلی جعفری / نشر روایت فتح

 کتاب قصه دلبری: شهید مدافع حرم؛ محمدحسین محمدخانی به روایت همسر

قصه دلبری روایت عاشقانه 5 سال زندگی مشترک مرجان دُرعلی  با شهید محمدخانی از شهدای مدافع حرم است.جالب است بدانید که خود شهید محمدخانی پیش از شهادتش به همسرش گفته بوده «وقتی شهید شدم خاطراتم را در قالب «نیمه پنهان ماه» انتشارات روایت فتح چاپ کن» و به همین خاطر روی بعضی خاطرات تاکید داشته که همسرش تعریف کند و بعضی را نه.

شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی از فرماندهان حاضر در سوریه و معروف به عمار حلب است که انتشارات روایت فتح دو کتاب با عناوین قصه دلبری و عمار حلب به چاپ رسانده است. قصه دلبری شرح زندگی عاشقانه شهید محمدخانی است که به روایت همسر وی از زمان آشنایی و ۵ سال زندگی مشترک و عمار حلب نیز شرحی از خاطرات و زندگی این شهید بزرگوار است به روایت دوستان و همرزمان وی و به قلم محمدعلی جعفری به رشته تحریر درآمده است.

"قصه دلبری" روایت نو، جوان پسند و متفاوت از  عاشقانه های همسر شهید مدافع حرم، محمدحسین محمدخانی است که توسط محمدعلی جعفری به رشته تحریر درآمده است. 

حجت الاسلام والمسلمین صداقت یکی از دوستان صمیمی شهید محمدخانی که نامش بارها در کتاب «قصه دلبری» ذکر شده نقطه بارز شهید را "عاشقی" می نامد و می گوید محمد حسین در هر عرصه ایی که وارد می‌شد عاشقانه عمل می کرد و همین امر باعث شد تا روز به روز قیمتی تر بشود  تا جایی که پیراهن شهادت بر  قامتش نقش ببندد.

در بخشی از کتاب می خوانیم: 

«از تیپش خوشم نمی آمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار. در فصل سرمابا اورکت سپاهی اش تابلو بود. یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می انداخت روی شانه اش. شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ. وقتی راه می رفت کفش هایش را روی  زمین می کشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد. از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد, بیشتر می دیدمش. به دوستانم می گفتم:« این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده!

به خودش هم گفتم. آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست. آن دفعه را خودخوری کردم. دفعه بعد رفت کنار میز که نگاهش به ما نیفتد. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. بلند بلند اعتراضم را به بچه ها گفتم. به در گفتم تا دیوار بشنود.زور می زد تا جلوی خنده اش را بگیرد.معراج شهدای دانشگاه که انگار ارث پدرش بود. هر موقع می رفتیم, با دوستانش آنجا می پلکیدند. زیرزیرکی می خندیدم و می گفتم:« بچه ها, بازم دار و دسته محمدخانی! » بعضی از بچه های بسیج با سبک و سیاق و کار و کردارش موافق بودند, بعضی هم مخالف. معروف بود به تندروی کردن و متحجر بودن. از او حساب می بردند, برای همین ازش بدم می آمد.فکر می کردم از این آدم های خشک مقدس از آن طرف بام افتاده است. آنهایی که با افکار و رفتارش موافق بودند می گفتند:« شبیه شهداست,مداحی می کنه, می ره تفحص شهدا!».

این کتاب مخاطب را غافلگیر خواهد کرد؛ چه آن هایی که شهید محمدخانی را می شناخته اند؛ چه آن ها که او را نمی شناختند!
 

کتابخانه مرکزی امام جعفرصادق(ع) پاکدشت...
ما را در سایت کتابخانه مرکزی امام جعفرصادق(ع) پاکدشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cemamsadegh-pakdasht5 بازدید : 195 تاريخ : سه شنبه 3 ارديبهشت 1398 ساعت: 1:24